کد خبر: ۵۴۸۲
۰۴ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۰

جعفر شهید خرمشهر و عزیز محله بود

تعداد شهدای مشهد در آزادسازی خرمشهر ۱۵ نفر بود. قرار بود شهدا از مسجد بنّاها تشییع شوند. آن روز کوچه تنباکوچی از جمعیت، سیاه می‌زد. من و مادرش حتی نتوانستیم به‌خاطر شلوغی، یک‌بار دیگر پسرمان را ببینیم.

«خرمشهر آزاد شد». این خبر، حرف بیشتر مردم ایران بود در سوم خرداد‌۱۳۶۱. خبری به‌یادماندنی که شنیدنش هنوز هم مردم کشور ما را شاد می‌کند و باعث غرورشان است. آزادی خرمشهر، اما به قیمت ازجان‌گذشتن و فدا شدن بسیاری از جوانان دلاور ایران‌زمین تمام شد. جوانانی که حرفشان یکی بود؛ «می‌رویم تا این سرزمین، آزاد بماند و مردمانش آزاده بمانند.»

جعفر فکور‌خمیرگیر یکی از این جوانان بود که در عملیات بیت‌المقدس به‌عنوان خط‌شکن حضور داشت تا پرچم سه‌رنگ کشورمان را بر فراز مسجد شهر آزاد خرمشهر ببیند. سوم خرداد، سالگرد آزادی خرمشهر، بهانه‌ای شد تا به‌سراغ خانواده این جوان عیدگاهی برویم که در عملیات آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.

 

همیشه حق با جعفر بود

جعفر، دومین فرزندی بود که خدا به ما داد. از همان کودکی پرجنب‌و‌جوش بود و به قول امروزی‌ها «شیطون». او و برادر بزرگش همیشه با هم بودند. جعفر با اینکه یک سال از برادرش کوچک‌تر بود، در دعوا‌های برادرانه همیشه حریف بود. در همان عالم کودکی حرف، حرف او بود و همیشه حق با او، اما در کنار این خصلت، بسیار مهربان و دلسوز بود. با همه کودکی سعی می‌کرد در کار‌های خانه، هوای مادرش را داشته باشد.

وقت مدرسه رفتن پسران که رسید، تصمیم گرفتیم به جای مدارس دولتی در مدارس مرحوم عابدزاده ثبت‌نامشان کنیم. در مدارس دولتی آن زمان آن‌طور که باید، به بچه‌ها چیزی یاد نمی‌دادند. اما در مدارس مرحوم عابدزاده علاوه‌بر خوب درس دادن، قرآن هم آموزش داده می‌شد.

آموزش خوش‌نویسی، امتیاز دیگر این مدارس بود. جعفر بعد از اینکه مدرک دوره ششم را گرفت، برای اینکه بتواند در مدارس عادی ادامه تحصیل دهد، یک آزمون تعیین سطح داد. آن زمان، مدرک مدارسِ مذهبی مرحوم عابدزاده را قبول نداشتند و کسی با آن، نمی‌توانست جایی استخدام شود. این‌طور بود که جعفر بعد از قبولی در آزمون فرهنگ، در مدرسه‌ای دولتی ثبت‌نام کرد و تا گرفتن مدرک سیکل، تحصیلش را ادامه داد.

 

تعمیرکار سیار محله

جعفر آن‌قدر که به کارهای فنی علاقه داشت، به درس نداشت. یک روز عصر، در حیاط خانه فرش پهن کرده و نشسته بودیم. آمد کنارم نشست و گفت: «بابا! دیگر نمی‌خواهم درس بخوانم، می‌خواهم دنبال‌ شغل و هنری بروم که هم پول دربیاورم و هم از آن لذت ببرم.» من هم که دیدم خودش‌ به کار ‌علاقه دارد، قبول کردم.

سه سال‌ونیم، کنار دست یکی از آشنایان، لوله‌کشی، تعمیر شوفاژ و کولر را یاد گرفت و برای خودش استادکاری شد. خیلی به این امور وارد شده بود، به‌طوری که همسایه‌ها و فامیل، تعمیرات کولر و شوفاژ و لوله‌کشی خانه‌های خود را به جعفر می‌سپردند، حتی وقتی ضبط و تلویزیون خانه‌شان خراب می‌شد، سراغ جعفر را می‌گرفتند. او شده بود تعمیرکار سیار محله.

 

هتل سربازی

دوران سربازی‌اش مصادف بود با اوایل جنگ. طبیعی بود که کمی نگران باشیم. پسرعمه‌ای در تهران داشتم که در ارتش خدمت می‌کرد. او پیشنهاد داد جعفر را بفرستیم پیش او تا هوایش را داشته باشد. این‌طور شد که جعفر وارد ارتش شد. حسابی هوایش را داشتند و هر دو ماه، فرمانده‌اش ۱۵ تا ۲۰ روز به او مرخصی می‌داد. همه از این شرایط راضی بودیم.

 

خوابِ رفتن

آن زمان من در واحد نقلیه دانشگاه فردوسی کار می‌کردم. آخرین نوبتی که جعفر به مرخصی آمد، من از طرف محل کارم به جبهه رفته بودم. پانزده‌روزه رفته بودم و قرار بود تا برگشتنم، جعفر در مشهد بماند. به امید اینکه تا برگشتنم هست، خداحافظی کردم و رفتم. نمی‌دانستم دیدارمان به قیامت می‌افتد.

از جبهه که برگشتم، مادرش برایم تعریف کرد عصر همان روزِ رفتن من، جعفر در خواب گریه می‌کرده و خیس عرق، مدام می‌گفته «چشم، چشم آقاجان! هرچی شما بگویید. من می‌آیم. من حتما می‌آیم...» مادرش او را بیدار می‌کند و لیوان آبی دستش می‌دهد، اما هرچه می‌پرسد که ماجرای خوابش چه بوده، جعفر هیچ نمی‌گوید. صبح که می‌شود، با آنکه هنوز ۱۹ روز دیگر از مرخصی‌اش باقی مانده، عازم تهران می‌شود. آن خواب هر‌چه بود، پسرم را آسمانی کرد.

جعفر در خواب گریه می‌کرده و مدام می‌گفته «چشم آقاجان! هرچی شما بگویید. من می‌آیم. من حتما می‌آیم»

 

دینی که او را برد تا ادا شود

بعدها که برای تسویه‌حساب جعفر به تهران رفتم، فرمانده‌اش تعریف کرد که جعفر بعد از برگشتن به پادگان، مستقیم و بلافاصله به اتاق او آمده و درخواست کرده به جبهه اعزامش کنند.فرمانده چندباری تاکید می‌کند که او می‌تواند در پشت جبهه هم مفید باشد و سعی می‌کند او را از رفتن منصرف کند اما جعفر همان‌طور که سرش پایین بوده، خواسته‌اش را تکرار می‌کند و می‌گوید: «دینی به گردنم هست که باید به جبهه بروم.»

فرمانده که می‌بیند نمی‌تواند او را قانع کند، با پسرعمه‌ام تماس می‌گیرد و می‌گوید: «فکور، هوایی جبهه شده است. بیا امشب او را به منزلت ببر. شاید بتوانی منصرفش کنی.»پسرعمه‌ام تعریف می‌کرد‌: «آن شب هرچه من با جعفر حرف زدم، فایده‌ای نداشت. گفتم الان پدرت در جبهه است، لااقل بگذار او بیاید بعد برو، حتی سرش را بالا نیاورد. حرفی هم نزد.» او تصمیم خودش را گرفته بود و باید می‌رفت.

 

 

سر باز تهران شهید خرمشهد

 

افتخار یک آزادی

من که از جبهه برگشتم، پسر‌عمه‌ام خبر داد جعفر رفته. حدود دو ماه‌و‌نیم در منطقه‌ بود. گیلان‌غرب، دزفول، اندیمشک و... یکی‌دو‌باری هم تماس گرفت. آخرین‌بار یکی دو روز قبل از عملیات آزادسازی خرمشهر بود. خیلی سفارش کردم که مواظب خودش باشد.

لحظه‌ای که خبر آزادی خرمشهر پخش شد، من در فلکه حضرت رانندگی می‌کردم. مردم از شدت خوشحالی ریخته بودند وسط خیابان و نقل و شیرینی پخش می‌کردند و بعضی‌ها هم مشغول پایکوبی بودند.‌ ماشین‌ها جفت‌ راهنما‌ ‌زده و بوق عروسی راه انداخته بودند.

آن روز خیلی احساس غرور می‌کردم که جعفر من هم در این پیروزی و خوشحالی ملت، نقش داشته است. چندبار دور فلکه بیت‌المقدس(آب) چرخ زدم و با زدن بوق با مردم همراهی کردم. شب هم با یک جعبه شیرینی به خانه رفتم.

یک هفته از آزادی خرمشهر گذشته بود و از جعفر خبری نبود. گوش به زنگ تلفن بودیم که شاید تماس بگیرد و ما را از احوالش باخبر کند، اما خبری نبود که نبود. یک روز ظهر که از اداره به خانه آمدم، همین که وارد حیاط خانه شدم، حس غریبی وجودم را گرفت. جلوی زیرزمین ‌خانه پر بود از کفش‌های زنانه و صدای شیون و فریاد به گوش می‌رسید.

یکی از زنان همسایه تا من را دید، گفت: «چیزی نشده؛ جعفرآقا مجروح شده و الان هم در بیمارستان است.»همان‌جا حس کردم، کمرم شکست. گفتم می‌دانم که جعفر شهید شده، به من راست بگویید.

 

خدا را شکر که مرگش مرگ خوبی بود

همسایه‌ای داشتیم به نام طوبی‌خانم که پرستار بیمارستان امام‌رضا(ع) بود. شهدای مشهدی را که به سردخانه بیمارستان امام‌رضا آورده بودند، میانشان چشمش به جعفر افتاده بود. از روی پلاکش مطمئن شده بود که اشتباه نکرده است. طوبی‌خانم به چند نفر از همسایه‌ها خبر می‌دهد و آن‌ها هم سعی می‌کنند همسرم را آماده شنیدن این خبر کنند؛ من لحظاتی بعد از حضور همسایه‌ها وارد خانه شده بودم.

عصر به همراه همسرم و پسر بزرگم به بیمارستان رفتیم. کشوی سردخانه را که بیرون کشیدند، جعفر را دیدم که با همان لباس‌های چریکی ارتشی‌اش آرام خوابیده است. صورتش مثل قرص ماه بود، زیباتر از همیشه. من و مادرش تا حدودی آرام بودیم و شکر می‌گفتیم که پسرمان اگر هم رفت، به راه خدا و سیدالشهدا(ع) رفت. خدا را شکر می‌کردیم که مرگش مرگ خوبی بود اما پسرم که تنها برادرش را از دست داده بود، آن روز خیلی بی‌تابی کرد.

 

یکی از ۱۵شهید مشهد

آن سال‌ها، فقط دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها شهدا را تشییع عمومی می‌کردند. مداحی بود به نام حاجی‌پایدار که با ماشینی جلوی تابوت شهدا حرکت می‌کرد و به‌صورت افتخاری نوحه می‌خواند. حاجی‌پایدار بچه عیدگاه بود و جلسه قرآنی هم در محله برپا می‌کرد.

پسران من هم هر دو شاگردش بودند. تعداد شهدای مشهد در آزادسازی خرمشهر ۱۵ نفر بود. قرار بود همه شهدا (شهدای خیابان خسروی) از مسجد بنّاها تشییع شوند. روز موعود حاجی‌پایدار به همراه بیشتر از ۲۰۰ نفر به منزل ما آمدند و از همان‌جا پیکر جعفر را روی دست گرفتند تا مسجد بناها. آن روز کوچه تنباکوچی از جمعیت، سیاه می‌زد. من و مادرش حتی نتوانستیم به‌خاطر شلوغی، یک‌بار دیگر پسرمان را ببینیم.

ر تمام مدتی که در منزل شهید جعفر فکورخمیرگیر هستیم، مادرش بی‌تکان بر روی تختی خوابیده است. گاه فقط صدای ناله خفیفی از او شنیده می‌شود. پدر شهید خمیرگیر می‌گوید: «مادر جعفر، زمانی برای خودش، بزرگ زنان محله بود و دست دختران و پسران جوان زیادی را در دست هم گذاشت. قاری قرآن بود و مفسر کتاب خدا. مجالس روضه‌خوانی هم، هفتگی، ماهانه و سالانه بیش از ۳۰ سال در خانه ما به‌همت او برپا بود.»

 او درباره بیماری همسرش می‌گوید: «نیمی از خانه ۱۸۵ متری ما در طرح تخریب منطقه ثامن قرار گرفته بود. حرفمان برای ماندن در همان نیمه‌ای که در طرح نبود، به جایی نرسید و به‌ناچار خانه قدیمی خود را ترک کردیم. درست یک ماه بعد از جا‌به‌جایی، همسرم بیمار شد و یکی‌دو سکته او را از پا انداخت و زمین‌گیرش کرد.» 

پیرمرد همسایه سعی می‌کند چشم‌های خیسش را با دست بپوشاند و ادامه می‌دهد: «منی که در هفته، دو سه نوبت حرم می‌رفتم، الان یک‌سال است که نتوانسته‌ام به‌خاطر شرایط همسرم از در این خانه بیرون بروم.» 

 

سوغات غیرمنتظره

بعد از شهادتش وقتی برای انجام برخی کارهای اداری پسرم به تهران رفتم، فرمانده‌اش در‌حالی‌که به‌شدت ناراحت بود، تعریف کرد: «در یک‌سال و شش‌ماهی که فکور اینجا بود، به‌دلیل آشنایی که در ارتش داشت، خیلی هوایش را داشتیم؛ به‌خصوص در مرخصی دادن‌ها. در این مدت یک‌بار هم نشده بود که به‌عنوان تبرک یک سوغاتی از مشهد برای من بیاورد.

بعد از آخرین مرخصی که بیست‌روزه گرفته بود اما دو روزه برگشت، یک تسبیح روی میزم گذاشت و گفت: «قابل شما را ندارد. تبرک است. از من یادگاری داشته باشید.» فکور کلا در رفتن و برگشتن آخرش، آدم دیگری شده بود؛ کم‌حرف و تودار. مثل اینکه به او الهام شده بود که شهادت روزی‌اش شده است.»   

 

عزیز یک محله

پسرم جعفر خیلی خونگرم و مردم‌جوش بود. هرکسی هر‌کاری داشت، به‌سراغ او می‌آمد. کسی در محل نبود که کوچک‌ترین ناراحتی از این پسر به دل گرفته باشد. هر وقت مرخصی داشت، طوری ساعت حرکتش را تنظیم می‌کرد که سپیده صبح برسد. وقتی هم که به کوچه می‌رسید، از همان ابتدای کوچه درِ تک‌‌تک خانه همسایه‌ها را می‌زد و حالشان را می‌پرسید. همه اهل محل می‌دانستند که اگر اول صبح زنگ در خانه‌شان زده شود، پشت در کیست. روزی که خبر شهادت جعفر در محله پیچید، آن‌قدر که غریبه‌ها برایش گریه و بی‌تابی می‌کردند، من و مادرش بی‌تابی نمی‌کردیم.

 

خبری که پیش‌تر داده شده بود

مادرش چند روز قبل از شهادت جعفر، خواب دیده بود که  در میدان جنگ است و سیدی نورانی، ‌اسامی مادران رزمنده‌‌ها را در طوماری می‌نویسد. به او که می‌رسد، اسمش را در ردیف مادران شهدا ثبت می‌کند

مادرش بعد از آن خواب بود که شروع کرد به آماده کردن زمینه برای مراسم ختم جعفر. مادرش حتی لباس سیاه خودش را تهیه کرده بود. شاید یکی از دلایل آرامشش وقتی خبر شهادت جعفر را شنید، همین خبر داشتن از عالم غیب بود. به‌نظرم کسی که خبر شهادت جعفر را به او داده بود، صبرش را هم داده بود.

 

و یک گلایه...

 من دو پسر داشتم که یکی از آن‌ها در راه خدا رفت و من همیشه به او افتخار می‌کنم. تا وقتی در محله عیدگاه بودیم، پسربزرگم با ما زندگی می‌کرد و عصای دست من و مادر پیرش بود. شهرداری که خانه را از ما گرفت، گفت پول شما آماده است. ما هم دو واحد در محله شیرودی برای خرید، قولنامه کردیم.

به امید اینکه در یک واحد، خودمان زندگی کنیم و در واحد دیگر پسر و عروسم اما پولی که شهرداری قول یک هفته‌ای برای پرداختش داده بود، یک‌ سال‌ و‌ سه ماه بعد دستمان را گرفت که آن هم آسان نبود؛ شده بودم کارمند شهرداری و هر روز صبح تا ظهر از این اتاق به آن اتاق می‌رفتم.

ما چون پول به‌موقع به دستمان نرسید، مجبور به فسخ قولنامه منزل پسرم شدیم و الان او در منطقه‌ای دیگر ساکن است. یک کلام می‌خواهم بگویم؛ همه ما باید در زندگی طوری عمل کنیم که فردای قیامت مدیون کسی نباشیم و ایمان داشته باشیم که روز حساب‌وکتابی وجود دارد.

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44